روزهای دکتر تمام وقت



این روزا بیشتر از هر چیزی و هر کسی از خودم میترسم.چقدر میتونم پست و بد باشم

پی نوشت:شنیدین بعضی ادما گوشیشون که زنگ پیام میاد ذوق مرگ میشن سریع شیرجه میزنن رو گوشی؟اون منم.حالا ببین یکی بهم زنگ میزنه چقدر ذوق مرگ میشم.ولی مرگم اینه که به یکی زنگ بزنم .همه اش هم ریشه تو بچگیم داره.بچه بودم یبار زنگ زدم خونه خالم اینا بعد صداهای دخترخاله هامو تشخیص ندادم فکر کردم اشتباه گرفتم و اونا بهم کلی خندیدن.دیگه از اون به بعد نسبت به تلفن زدن فوبیا دارم


فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود.حال روز خوبی نداشت.زندگی بهش سخت گرفته بود.سعی میکردم حواسم بهش باشه.بیشتر باهاش حرف بزنم.بیشتر بخوندونمش.ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره.حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده.حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه.میخواد باهام حرف بزنه.میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه.میگه که نگرانمه.سعی میکنه حالمو خوب کنه.ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه

اون موقعا میفهمیدم چرا خودم میخوام تا حال اون خوب باشه.ولی حالا نمیفهمم اون چرا میخواد من دوباره سر حال باشم؟.یه جایی ته ته وجودش انگار همیشه میدونستم که فکر میکنه من اون دختر بچه لوسم.اونی که مراقبت میخواد ولی خودش کسی نیس که بخواد یا شاید بتونه مراقبش باشه

کارش برام ارزشمنده خیلی حتی اگه هیچوقت مستقیم بهم نگه.

جالبتر قضیه اون جاس که ممکنه همه اینا فقط ساخته ذهن تنهای من باشه که دوست داره رفتار ادما رو به نفع خودش تفسیر کنه

دارم سعی میکنم با خودمو زندگی کنار بیام.دارم تمام سعیمو میکنم.و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم


شاید اگه اینجا هم مثل بعضی کشورای خارجی تستای شخصیتی و امادگی برای رشته پزشکی میگرفتن هیچوقت به من اجازه ورود به دانشکده پزشکی داده نمیشد.شاید هم مردم این شهر کوفتی زادگاه خیلی خیلی پرخاشگرن که تقریبا هر پزشکی که اینجا کار میکنه یا کار کرده اینو تایید میکنه

من سعی میکنم با مریضام رابطه خوبی برقرار کنم یه گفتگوی کوتاه طنز امیز یه تایید زندگیشون.یه بازی به بچه هاشون.که هم اونا به من اعتماد کنن هم من بین مریضام تنوع داشته باشم ولی خب ناهنجاری های شخصیتی همیشه و همه جا هست

مریض با تشخیص زونا براش دارو نوشتم.از کادر اتاق عمل هم بوده.بازم هم سه بار اومده دعوا کرده فحش داده و تهدید به شکایت کرده که البته ما هم گفتیم برو شکایت کن.چون نه تشخیصم نه درمانم اشتباه نبوده

وقتی به منشی گفتم نوبت نده و با التماس مریض ساعت یازده شب نوبت داد.مریض یه بچه 4 ساله بود که به گفته مادرش 3 روز بود تب و اسهال شدید داشت.وقتی باهاش دعوا کردم که بعد از 3 روز یادت افتاده بچه رو بیاری گفت که شوهرم نبوده گفتم خدا که به خودت دوتا پای دراز داده.پولم نداشتی بیمارستان دولتی میرفتی پول کمی میگرفتن .بچه هم مدام جیغ میزد و از بغل مادرش ت نمیخورد.معاینه کردم.مادرش گفت امپول بنویس(یعنی من موندم چقدر یه مادر میتونه بی رحم باشه که سر هر مریضی و بخاطر اسایش خودش هر بار به بچه امپول بزنه)دفتر چه رو بستم گذاشتم جلوش گفتم من امپول نمینویسم میخوای برو بیمارستان.گفت باشه دارو بنویس.گفتم من قرار نیست با داروهام معجزه کنم.بچه کم کم خوب میشه نه فردا صبح.دارو نوشتم رفت و اومو براش توضیح دادم که چکار باید بکنه.رفت با خاله بچه اومد که من اومدم بچمو امپول زدم خوب شد تو چرا نمینویسی.گفتم من اولش گفتم ببرید بیمارستان من امپول نمینویسم.رفت اومد گفت دارو رو چجوری اماده کنم.با تمام نفرتم زل زدم بهش جعبه دارو رو چرخوندم سمتش و گفتم سواد که داری روش نوشته اب باید بریزی روش.من نمیفهمم اخه یه مادر میتونه انقدر بی رحم باشه؟!

بچه 3 ساله رو صبح اورده بودن که پشه دور چشمشو نیش زده بود و ورم کرده بود.مادرش میگفت امپول براش بنویس تا عصر چشمش درست شه میخوام برم عروسی این شکلی نباشه.اخه بیشعور بچه سه ساله مگه عروسه که نگران قیافشی.برگه ویزیو پاره کردم و گفتم برو ویزتتو پس بگیر

مرده با فشار بالا اومده بود و گرفتگی عضلانی.همه دارو ها هم بلد بود.براش دارو نوشتم گفتم چون فشارت بالاس امپول خطرناکه ولی این دارو ها قوی ان خوب میشی با استراحت.ماستراحت.میگفت من امپول میخوام گفتم خب ناراحتی نداره ویزیت که ندادی برو بیمارستان یا هرجایی که برات امپول مینویسن.بادعوا گفت من وقتمو گذاشتم

مریض اومده بود با تشخیص زونا و پیش 4 تا دکتر مرد رفته بود و درد شدیدش نتونسته بود خوب بشه.بهش گفتم زوناست و براش توصیح دادم چجوریه.و تمام مدت اصرار میکرد که چرا بقیه دکترا به من نگفتن زوناست.ازمایش بنویس تا معلوم بشه زوناست.فقط حرف منو باور نمیکرد چون من یه زن بودم

مریض اومده بود تریاک کشیده بود وسایر مواد مخدری که راضی نمیشد اسمشو بگه و نمیتونست حتی چشماشو باز کنه و روی پاش بایسته.گفتم مریض بدحاله باید بره بیمارستان مریض مطب نیست.میگفت یه تقویتی و یه سرم بزن خوب میشم و وقتی قبول نکردم سر فحشو کشید بهم

مطب کلی شلوغ بود که یه مریض با داد و بیداد پرید داخل که ما اورژانسی هستیم و از طرز ایسادنش حدس زدم گرفتگی عضلات باشه.وقتی بی ادبانه منشی بهش گفت خب میرفتی بیمارستان گفت حالا که نرفتم به نفع شما پولش میره تو جیب شما.گفتم مطب جای مریض اورژانسی نیست برو بیمارستان.با داد و بیداد ورکیک ترین الفاظ بهم گفت که تو قسم پزشکی خوردی مریضم طوریش بشه ازت شکایت میکنم.گفتم من پزشکم تشخیص میدم مریض باید بره بیمارستان هرجا هم لازم بود برو شکایت کن.با کلی فحش دوباره از در مطب رفت بیرون


این جور اتفاقا خیلی خیلی کمتر از قبل اعصابمو بهم میریزه.ولی هنوزم مقدار زیادی برام ازار دهنده اس.انقدر که میتونم از همه چی متنفر بشم.و هر روز بیشتر از خدا می پرسم چرا بعضی از ادما رو افریده.البته منظورم وما مریضای بدم نیست.خیلی وقتا هم دلیل افرینش ادم هایی که شاید تو زندگی من خیلی خوب ولی تو زندگی بقیه خیلی بدن هم نمیفهمم.

اینجور اتفاقا باعث میشه هر لحظه بیشتر از این شهر متنفر بشم.شایدم من فقط به درد خانه داری میخوردماین مدت خیلی دوس داشتم درمورد این چیزا با کسی حرف بزنم.کسی که فقط گوش بده و منو تایید کنه نه راه حل بده یا بهم بگه لوس و ضعیفم یا به درد کار کردن نمیخورم.ولی کسی نبود و من باید تنهایی قوی میبودم.و سخت بود برام.حرف نزدن درباره افکارم خیلی برام سخت بود


خب بالاخره اولین شکایت از منم انجام شد.

همون مریضی که گفتم زونا داشت.رفت شکایت کرد و توسط متخصص عفونی دیده شده و تشخیص و درمان هر دو درست بوده و بهش گفتن پارانوییده.

خدایی یه پیر زن تنها انقدر امید به زندگی داره که دنبال این چیزا باشه؟

خدایی من یکی دارو اشتباه بهم بده با کمال میل ازش استقبال میکنم


کتابی از یالوم دوباره و درباره روانپزشکی و فلسفه.بیماری که سالها روان درمانی تاثیری روی شهوت حیوانیش به روابط جنسی نداشته وحالا با فلسفه سعی در درمان خودش داره.توصیفات جالبی از گروه درمانی داره که من چیزی ازش نمیدونستم.از و نیچه گریست سخت تر بود ولی با همون جذابیت و حتی بیشتر


کتابی از یالوم دوباره و درباره روانپزشکی و فلسفه.بیماری که سالها روان درمانی تاثیری روی شهوت حیوانیش به روابط جنسی نداشته وحالا با فلسفه سعی در درمان خودش داره.توصیفات جالبی از گروه درمانی داره که من چیزی ازش نمیدونستم.از و نیچه گریست سخت تر بود ولی با همون جذابیت و حتی بیشتر

Image result for €«Ø¯Ø±Ù…ان ØوÙنهاور€€Ž


خب من یه جورایی عاشق فریبا وفی هستم.این کتابش داستان های خیلی کوتاهیه که منو عجیب یاد نوشته های قدیمه وبلاگم انداخت.به نظرم اونوقتا وبلاگم بهتر بود.الان شده فقط روزانه نویسی.وقتی واسه داستان نویسی نمیذارم

پی نوشت:حالا که میرم مطب و کار میکنم و فحش خورم رفته بالا هربار گوشی بابام زنگ میخوره قلبم میریزه که نکنه از مریضاست و حالش بد شده.مثل اون موقعا که پیجر بیمارستان زنگ میخورد و من سکته میکردم


Image result for €«Ø­ØªÛŒ وقتی میخندیم€€Ž


یه کتاب فوق العاده.انقدر خوب که یه جاهاییش رو میخوام اینجا بنویسم.دیگه ببخشید اگه دوس ندارین

تنهایی:حس درد یا اندوه از جدا یا تنهاماندن و احساس عدم نزدیکی به دیگران

انچه درباره تنهایی مهم است شمار لفرادی نیست که دوروبر ادم هستند,بلکه احساسی است که فرد از رابطه اش با دیگران دارد

همه ما به یک معنا تنهاییم

ما تنها زاده میشویم ,تنها زندگی میکنیم,تنها میمیریم

ان کسانی که اصلا می توانند پی ببرند که زندگی بشری چیست لابد در مرحله ای از زندگی,تنهایی غریب خویش را درمیابند ,وبعد وقتی همان تنهایی را در دیگران کشف میکنند پیوندی نو جوانه میزند و شفقتی چنان گرم سر بر میاورد که جبران مافات میشود

شدیدترین احساس تنهایی در موقعیت هایی ظهور میکند که فرد در میان جمع است.تنهابودن وتنهایی چه از نظر منطقی و چه از نظر تجربی ربطی به هم ندارد

ما وقتی احساس تنهایی میکنیم که روابط رضایت بخشی با دیگران نداریم,حال چه به این دلیل که روابطمان اندک است چه به این دلیل که روابط فعلی مان عاری از ان نزدیکی مطلوبمان است

انهایی که در تنهایی بار امده اند هرگز یاد نمیگیرند خودشان را بشناسند.وانهایی که در تنهایی زندگی میکنند تصور درستی از خودشان ندارند و در داوری کارهایی که کرده اند به راه اغراق میرند و در داوری صدماتی که متحمل شده اند نیز به همچنین.

خداوند انسان را چنان خلق کرده کهانسان به دوستیو اخوت با دیگران رانده شود.تنهایی را میتونا حالت درد ناکی دانستکه در ان به اسانیاحساسات بر عقل چیره میشوند

میل به خلوت و تنهایی وما غیر طبیعی نیست یا گذراندن اوقات زیاد در تنهایی برای شخص وما بد باشد.اینها بستگی به نحوه ارتباط شخص با موقعیت هایش دارد.

بخش عمده معنا در زندگی ما ظاهرا وقتی نزدیک ترین وعزیزترن کسانمان را از دست میدهیم از میان میرود.متاسفانه اکثراوقات ما تازه \س از انکه انها را از دست میدهیم متوجه میشویم که چه میزان معنای زندگی ما به وابسته ی انان بوده است

غم هجران اتش عشق را تیزتر میکند جدایی؛لذت وصل کسانی را که دوست داریم دو چندان میکند.از سوی دیگر همانگونه که چارلی براون میگوید هجران اتش دل را تیزتر میکند اما بی گمان باقی وجود ادم را در تنهایی فرو میبرد.

در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب تر و در میان سالمندان تنهایی عاطفی اما غالبا این دو توامان بروز ‍‍\یدا میکنند.

ما برخی احساسات را شرم اور میدانیم و دلمان نمیخواهد \یش دیگران اعتراف کنیم که چنین احساسی داریم.غالبا این احساسات را حتی از خودمان هم \نهان میکنیم .تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم اور دانسته میشود

تنهایی احساس است که ما \نهانش میکنیم ما میتوانیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان میکنیمدر واقع توانایی ما برای خود فریبی چنان نیرومند است که درک و دریافت ما از حالت های احساسیمان میتواند به هر سمت برود الا این سمت که گمان بریم خطا کاریم.

برای انکه فرد را بتوان در زمره افراد تنها به حساب اورد خود ان فرد باید تنهایی اش را که یک احساس معین است احساس کند این احساس نوعی احساس غم است

هایدگر میگوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور میکند بلکه به عکس عشق ما را وا میدارد چیزهایی را ببنیم که وقتی عاشق نبودیم نمیتوانستیم ببینیم.

افراد تنها بیش از افراد غیر تنها محیط اطافشان را تهدید گر میدانند.

افرادی که گرفتار احساس تنهایی مزمن هستند از روابط شخصی شانتوقعاتی بسی فراتر از افراد غیر تنها دارند.اینگونه افراد را میتوان کمال طلبان اجتماعی دانست که توقعاتی بسیار فراتر از تعاملاتعادی اجتماعی را در ذهن میپرورانند چه برای خودشان چه برای دیگران.انها از رابطه درک و توقعی دارند که انقدر قوی است که هرگز امکان براورده شدنش وجود ندارد .هیچ تغییری در محیط اجتماعی انان مشکل احساس تنهایی شان را برطرف نمیکند.تنها راه حل ممکن اقدامی است که شخصی که احساس تنهایی میکند باید در قبال خودش انجام دهد.

هیچ کس مسیولیتی در قبال احساس تنهایی اش ندارد اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسیولند.

کسانی که احساس تنهایی میکنند بیشتر خودشان دلشان میخواهد که تنها باشند چون حاضر نیستند هزینه هتی روحی و روانی امیختن با بقیه ادم ها را بپردازند انها نوعی حساسیت به افراد دیگر دارند و بیش از اندازه از دیگران متاثر میشوند.

داشتن یک محرم راز برای گریز از احساس تنهایی بدان اندازه که ما گمان میبریم مهم نیست.میزان تماس با دوستان-بسیار زیاد یا بسیار کم- نیز تاثیر چندانی بر این تجربه احساس تنهایی ندارد.میزان احساس تنهایی در میان کسانی که در کناطق کم جمعیت تر زندگی میکنند بیشتر و در میان ساکنان شهرهای بزرگ اندکی کمتر است.

احساس تنهایی در میان افراد بیشتر بستگی به استعداد فردی خود انان  دارد تا شرایط بیرونی.

t6ja_۶۵۷.jpg




دلم میخواست یه خونه داشتم برای خودم بعد صبح تا ظهر میرفتم یه مطبی کار میکردم بعد ظهر میومدم خونه غذا میپختم برای خودم بعد میخوابیدم و عصر پا میشدم دوخت و دوز میکردم شماره دوزی میکردم بافتنی میکردم خلاصه کارهای ریزه ریزه هنری میکردم 

پی نوشت:البته میدونم اینا همش حرف مفته من اگه بشینم تو خونه بیکار باشم افسرده میشم.دقیقا منظورم اینه که از خستگی درحال مرگ نباشم.البته ترجیحم ماهی 5یا6 تا کشیکه نه 13 تا


چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم.بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم.خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت.توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود.شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر میکردم بهترین مرگ با لنفوم یا لوسمیههرچند الانم تقریبا همین فکرو دارم


میم سرپرستاره اورژانسمونه.یه خانمه 40 ساله خوش رو خوش برخورد و به روزبرخلاف همه سرپرستارا که بداخلاق و مجردن این همیشه خوش اخلاق بود انقدر که یه روز داشتیم حساب میکردیم گفتم همه سرپرستارامون مجرد جز میم که بعد گفتن نه بابا میم هم مجرده.یه روز پا پیش شدم گفتم چرا شوهر نکردی تو هم مثل من بابات نذاشت؟.خندید و گفت یه روز برات تعریف میکنم.یه روز بالاخره گیرش انداختم و گفتم بگو

بالاخره یا روز برام تعریف کرد.گفت تازه درسشو تموم کرده بود و اومده بود تو بیمارستان که یکی از رزیدنتای اطفال اشنا میشه.عاشق هم میشن.رزیدنت اطفال مال شهر غریب بوده و مادر شوهرای شهر غریب خیلی معروفن.خلاصه که مادر شوهر میگه من زن پرستار واسه پسرم نمیگیرم.پسره وایمسیه تو رو خونوادش به سرپرستار میگه منو بدون خونوادم بخواه و سرپرستار هم راضی نمیشه.سال ها میگذره و این دوتا باهم رابطشونو ادامه میدن ولی بعد از چند سال و کلی اتفاق که میوفته رابطه رو کمتر میکنن و قطع میکنن.حالا اون پسر ازدواج نکرده و سرپرستارم همچنان مجرده.شاید باورتون نشه.زن 40 ساله مثل ابر بهار جلوی من گریه میکرد واسه یه عشق قدیمی.گفت تو چرا شوهر نمیکنی

گفتم مال من یکم فرق داره.بابام مخالف بود من جلوش ایستادم بعد پسره پا پس کشید بعدم رفت زن گرفت بعدم جدا شد بعدم خونوادش همچنان مخالف بودن و بعدترش.من دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم و اخر اخرش اینکه کلا خیلی فرق داشتیم و یه عشق جوونی بود فقط.بعدم بابام کلا زیاد ایراد میگیره و من کلا حال چونه زدن ندارم واسه همین کلا قید همه چیو زدم.اون گریه کرد و من بغلش کردم.گریه کرد و من غبطه خوردم به حالش.گریه کرد و من خندیدم.گریه کرد و من فهمیدم چقدر ضعیفم و خندیدم


گفت خوبی ها و بدیهاتو لیست کردم

گفتم چه کار خوبی.بگو ببینم

گفت نمیگم بهت

گفتم ولی خلی خوبه میشه راحتتر تصمیم گرفت ولی بهم بگو

گفت نمیگم.هنوز کاملش نکردم

گفتم باشه فکر خوبیه.بیا یه لیست بنویسیم

کاغذ و خودکار میارم شروع میکنیم یه خوبی یه بدی از هر کدوم رو مینویسیم.لیست جالبی میشه.من از نظر اون بی تفاوت و از نظر خودم منتطقی شروع میکنم به نوشتن

از نظر من اولین بدی اون بودنش تو شهر زادگاهه و از نظر اون بزرگترین بدی من اینه که دوسش ندارم.سوال نمیپرسه سعی نمیکنم قانعش کنم یا توضیح بدم.

میگه تو نبودیاز ایران میرفتم هرجوری قانونی یا غیر قانونی

میپرسه واقعا دوسم نداری؟

میگم دوست دارم ولی دلیل نمیشه باهات ازدواج کنم.من واقعا نمیخوام شهر زادگاه بمونم که تا اخر عمرم مجبور باشم با مردم اینجا و شهر طرح سرو کله بزنم .با تو از نظر مالی واقعا نگران اینده خودم و بچه هامم.ماهی 4تومن کفاف خرج خودم به تنهایی هم نمیده.خونه نداری ماشین نداری من تا 4 سال درامد ندارم.ونمیتونم اینجور فکر کنم که در اینده وابسته به درامد من باشیم و بعد هم من یه ادم نصفه از نظر قانونی نسبت به تو باشم

میگه نیستی

میگم هر وقت به صورت قانونی حق طلاق و بقیه حق و حقوقمو دادی اونوقت با تو برابرم

میه نه.

میگم خب 1369 سکه مهریه بزنم خوبه؟

میگه بدم میاد از این ادما یعنی چی اخه.هروقت خواستی بری خودم میذارم بری

گفتم حرف که باد هواست.تو پول نداری.تو شهر زادگاهی.من قراره نصف ادم بشم.چرا باید زنت بشم خب

نگاهم میکنه طولانی.دستمو میگیره.میگه من لایق تو نیستم

لبخند میزنم و تو دلم میگم.اره اولین ادمی هستی که واقعا فکر میکنم لایق من نیستی هرچندخیلی ادم خوبی هستی

 

اگه بخوام مقایسه کنم با ادمای قبلی:

ف:خوش اخلاق بود دوسش داشتم خیلی .شاد بود.خونواده شلوغی داشت که اونوقتا دوست داشتم ولی الان ندارم.اونم پول نداشت البته خب اون موقع اوضاع مالی انقدر بد نبود منم انقدر برام مهم نبود.اون دنبال پول بابام بود.اون موقع حرفی از حق و حقوق نبود.سر مسایل مالی نشد.اون کار نصفه داشت من دانشجو دانشگاه ازاد بودم و حاضر نبودم چیز اضافه تری از بابام بگیرم 

م:دوسم داشت دوسش داشتم.بالا پایین زیاد داشتیم.اختلاف نظر و فکر زیاد داشتیم قطع و وصل زیاد داشتیم.حقوقمو بهم نمیداد و باهاش احساس امنیت نداشتم و خونوادم دفه دوم به شدت مخالف بودن و خودمون هم به اختلاف نظر های زیادی خودیم تو 20 چندسالگی خواستمش ولی تو 30 سالگی نتونستم وایسم کنارش 

ر:پول داشت قیافه داشت کار خوب داشت.اون وقتا با زادگاه بودنش مشکلی نداشتم.خیلی گند اخلاق بود ولی خب برام مهم نبود.یعنی بی تفاوت بودم نسبت بهش.از این ادما که عصبانی نبشن ناجور و قهر کنن و برن تو قیافه.حقوقمو نداد و بابام بهمش زد هرچند الان پشیمون شده.هرچند منم عکس سفرهای خارجشو با زنش دیدم پشیمون شدم

ن:پولدار بود و خوش قیافه.خیلی کله گنده تو جامعه پزشکی شهر زادگاه.یه متحجر واقعی.چیزی به عنوان حق طلاق حتی در مخیله اش نمیگنجید.رفت و برگشت دوباره سراغم.ولی نمیتونستم قبولش کنم.کسی که مدام ادای ادمای مذهبی درمیاره و زن براش یعنی کار تو خونه و تو سری خور و احتمالا دنبال صدتا زن.کلا اخلاقی برام قابل تحمل نبود


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیلم تو موویز Alicia دوربين آموزش سئو خدمات دسترسی به اینترنت zehn ziba آبی بنفش کتاب دارن هاردی وبلاگ مهدیه پوستفروشان